امروز هم . . .

پژمان آريا ( اله مرادي )
matali205@yahoo.com

به نام خدا

امروز هم …

تنها يك مرغ به خانه مانده بود و من هر روز از بام تا شام او را مي‌پاييدم شايد تخم كند ولي او آرزوي مرا بر نمي‌آورد. ننه مي‌گفت اگر مرغمان تخم نكند بيچارگي به سراغمان مي‌آيد و روزيمان به باد مي‌رود.
مرغ من گندم‌هاي ريز و دشت انباريمان را مي خورد و من هر روز از بام تا شام او را مي‌پاييدم شايد تخم كند.
امروز هم مثل همه روزهاي خدا، او بود كه دانه‌ها را مي‌خورد و من براي اينكه خفه نشود به حلقومش آب مي‌ريختم.
ننه به خانه نبود سبد كهنه‌اش را بر روي دوش انداخت و آخرين سكه‌هاي نقره‌اي را از قوطي بالاي طاقچه به گوشة دستمالش گره زد و به سراغ بقالي سر كوچه رفت. من چشم از قفس بر نمي‌داشتم و به اين فكر بودم كه اگر مرغمان بميرد يا تخم براي هميشه به شكمش بماند چه خاكي به سر كنيم.
ننه هر هفته نيمي از خرجي خانه را گندم ريز و درشت مي‌خريد و من غر مي‌زدم مرغي كه تخم نمي‌كند گندم هم نمي‌خواهد. او به خرجش نمي‌رفت و سر آخر مي‌گفت ننه مرغه و يه پا داره، اما مرغ من دو پا داشت و هر دو سالم و قوي، با پرهايي طلايي‌رنگ و كاكلي قرمز. حتي پدرم كه از اول مرده بود مي‌گفت اگر روزي خرس تخم كند مرغ ما هم تخم مي‌كند.
همه مرغهاي همسايه صدايشان به گوش مي رسيد و بعد كه بي‌صدا مي‌شدند ما مي‌فهميديم در گوشه‌اي تخم كرده‌اند.
ننه بدبخت هر چه جوجه بزرگ كرده بود وقتي طلايي شدند تخم كردند و تنها اين مرغ بود كه تخم نكرد و اگر هم كرد ما نديديم و حالا من هر روز از بام تا شام و از شام تا بام او را مي‌نگرم شايد تخم كند. حتم دارم نمي‌دانست چقدر به آن محتاجيم و گرنه حتماً تخم مي‌كرد و نه يكي شايد هزارتا.
حكيم به ننه گفته بود اگر تخم اين مرغ را با عسل و شير بخوريد عمرتان دراز مي‌شود و ديد چشمتان زياد، ولي ننه فقط به اين فكر بود كه اگر مرغ بميرد بدبخت مي‌شويم و من مي‌خواستم از معجون حكيم بي نصيب نگردم.
روزها يكي‌يكي بخار مي‌شدند و مرغ طلايي من تخم نمي‌كرد، او هر روز گندمها را از زمين بر مي‌چيد و بعد كه نگاه مي‌كردي زمين خشك بود كه گندمي نداشت. كاسه آب خالي مي‌شد و من پر مي‌كردم، تنها او به خانه مانده بود.
روزي گربه سياه مش‌رحمت كه هِر را از بِر سوا نمي‌كرد از نيمدري هميشه باز خانه‌مان داخل شد. ما نبوديم ولي بعدها فهميديم، تنها يك مرغ به خانه مانده بود و حياطي كه پر بود از پرهاي مرغ، ننه از دم در تا آخر حياط پرها را از هوا گرفت، تنها به درد درست كردن زيرسري مي‌خوردند كه ما روي آنها خواب خوش مي‌ديديم. گربه مش‌رحمت بعد از آن هيچ‌گاه نتوانست از ديوار بالا بيايد و مش‌رحمت درست زير تخت خودش به او خانه داده بود، نكند دست من يا ننه به او برسد. مش‌رحمت كه زبان چربي داشت هميشه قول مي‌داد تلافي كند و ننه كه شكم او و قد مرا مي‌ديد مي‌دانست كه دست من هيچگاه به كمربند او نيز نمي‌رسد.
من هر روز سرپايي‌هاي چرمي‌كهنه‌ام را كه مش‌رحمت به جاي مرغها به ننه داده بود زير پا نهاده، روي خاك مي‌نشستم و مرغ را مي‌پاييدم. سالها بود كه به مكتب نرفته بودم، تنها كارم اين بود كه از بام تا شام و از شام تا بام مرغ طلايي را بنگرم شايد تخم كند، هر چند گاهي صداي گربه مش‌رحمت بلند مي‌شد و مرغ ما هراسان خود را به ديوار قفس مي‌كوبيد. من كه بيچارة مرغ شده بودم نمي‌توانستم ببينم پرهاي طلايي او كنده مي‌شود و به باد هوا مي‌رود. امروز هم، فكري به خاطرم گذشت، كلنگ را برداشتم، ديوار روبرو را خراب كردم، با سنگهاي قديمي و چهارگوش آن گچ بدست روي ديوار مش رحمت خزيدم، ديوار مابينمان را تا آنجا بالا بردم كه شايد صداي گربه مش‌رحمت ديگر به گوش نرسد. صدايي از درون به من مي‌گفت، تا گربه مش‌رحمت زنده است مرغ ما تخم نمي‌كند. ديوار را ساخته بودم و صدايي نمي‌آمد. از اينجا نصف محل به چشم ديده مي‌شد و خانه ما كه تنها سه گوش داشت.
سرپايي‌هاي چرمي‌ام را به پا كردم، قفلي به قفس مرغ زدم و گوشم را به ديوار خانه مش‌رحمت چسباندم و صدايي نبود، از پشت سر به جاي قدقد مرغ صداي گربه مي‌آمد، حياطمان پر شده بود از گربه‌هاي رنگارنگ كه هيچ‌كدام از مادر ديگري نبود و چشمهاي رنگي‌شان روزها هم برق مي‌زد. ننه از دست گربه‌ها كلافه شد چوب‌دستي كوتاهش را به هوا انداخت ولي پايين نيامد و من هرچه به آسمان نگاه كردم ديگر او را نديدم.
ننه بيرون رفت، در حالي كه سبد بدست بود رفت، اما ديگر به سراغ بقالي نرفت، وقتي برگشت از زير درپوش سبد توله سگ پشمالويي به وسط خانه انداخت. من سعي كردم با سگ كنار بيايم. با هم گربه‌ها را تارانديم اما بر سر نگهباني بين من و او از همان قديم اختلاف بود. مي‌دانستم اگر دستش به مرغ برسد امانش نمي‌دهد. هيچگاه كليد قفس را به او نبخشيدم.
مرغ من روز به روز پيرتر مي‌شد و من روز به روز بزرگتر، اما از تخم خبري نبود كه نبود، ننه مي‌گفت: مش رحمت گربه‌اش را مي‌پرستد، چند سالي نيست كه به نان و نوايي رسيده است، حكيم هو انداخته بود كه مش‌رحمت عمرش دراز شده و چشمهايش ضعيف نمي‌شود و من مي‌دانستم از وقتي گربه به خانه مش‌رحمت آمده بود همه مرغهاي خانه ما پر ميشدند و به آسمان مي‌رفتند كه ننه هم گاهي از پرهاشان زير سري مي‌ساخت.
مش‌رحمت كه حالا حلال و حرام مي‌كرد و عرقچين به سر مي‌گذاشت به شلوار وصله‌اش هزار جيب دوخته بود، ننه مي‌گفت خيلي از وصله‌ها مال ماست قبلا به شلوار پدرت بود. نمي‌دانستم چرا و چگونه ولي مش‌رحمت و گربه‌اش هر شب گوشت مرغ مي‌خوردند و حتماً همه پرهاي آنها طلايي بود. امروز صبح هم ننه سر كوچه مش‌رحمت را كه داشت به مرغها آب مي‌داد و حلالشان مي‌كرد ديده بود، آنجور كه ننه مي‌گفت همه طلايي بودند و وقتي گربه سياه، صدا مي‌كرد بيقرار مي‌شدند. دلم مي‌خواست روزي به توله سگ بي‌عرضة ننه بگويم كار گربه را بسازد، ولي از ننه شنيدم توله سگ هم استخوانها را پشت خانه چال كرده بود.
دستهايم كوچك بود، اما نردبان پدر را برداشتم و از آن بالا رفتم، آنسوي ديوار و نيمدري كه هميشه باز بود خانه مش‌رحمت بود كه امروز هم صداي گربه از آن بگوش مي‌رسيد، من از بالا نگاه كردم، ميان خانه مش‌رحمت گربه‌هاي رنگارنگ و گربه سياه، پرهاي طلايي را به هوا پرواز مي‌دادند و توله سگ ننه هم استخوانها را ليس مي‌زد.
آن پايين در حياط خانه ما تنها يك مرغ به خانه مانده بود و من هر روز از بام تا شام و از شام تا بام او را مي‌پاييدم شايد تخم كند ولي او تخم نكرد كه نكرد و اگر هم كرد ما هيچگاه جوجه‌اش را نديديم.


تمام
نويسنده: پژمان آريا (اله‌مرادي) از اهواز
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32037< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي